گفتش: در حقت خیلی بد کردم .. مگه نه؟
همین که نوشتم: تقصیر هیچ کس نبود .. ،
همه ی خاطرات ریز و درشتم با اون خراب شد رو سرم
برای بار هزارم شاید ...
وقتی یهو به خودم اومدم و دیدم دارم گریه می کنم،
فهمیدم نمی تونم دروغ به این بزرگی رو بهش بگم.
به همین اکتفا کردم :
وقتی از یه وقتی به بعد یه کسی زندگی رو تو یه چیز دیگه می بینه و
تو، تو یه چیز دیگه
نمی تونی به خاطر خودت،
دیگری رو از رفتن به سمت زندگیش منع کنی.
آدما عوض میشن ...
ولی هرچی "فکر" می کنم
می بینم نمیشه کسی رو برای این که
زندگیش رو فدا نکرده،
سرزنش کرد.
اگه هنوز،
چیزی از حس اون زمان ها واسش مونده باشه،
خودش می فهمه که
"فکر"م، نمی تونه دلم رو قانع کنه
که دلم،
هر روز تا یه دل سیر از دستش غصه نخوره
نمی تونه روزو سر کنه.
حسِ به تو
مثل یه زخم می مونه روی روحم،
زخمی که هیچ وقت،
خوب نمیشه.
هر چند وقت یه بار
دلمه ی روش کنده میشه و
حال منِ بی تو رو
بارونی می کنه.
بارونی ...