هربار دلم میخواد مثل روزام و آدمای توشون که پر از انرژی میشم واسشون
بیام و اینجا رو پر کنم از حسای خوب
اما نمیدونم چرا نمیتونم.
نوشتنم نمیاد.
گفتنم نمیاد.
فقط وقتایی که مدام این بغض تو گلوم بالا و پایین میشه و چشمام از اشک پر و خالی
دلم میخواد بیام و اینجا یه جمله حتی بنویسم.
توی صفحه ی اینستای کسی، خوندم که گفته بود چند نفر محدود رو توی زندگی انتخاب کن و واسه اونا جونتو بده. واسه بقیه فقط آرزوهای خوب کن.
ظاهرا من اکثریت آدم ها رو نمی تونم درک کنم. این که کسی سرش شلوغ باشه و دلش وقت نداشته باشه واست تاپ تاپ کنه رو نمی تونم بفهمم. هرکاری هم که می کنم. نمی تونم.
حالا بعد از ده پونزده روز جمله ی دلم برات تنگ شده، نه تنها تو دلم هیچ تاثیری نداره، بلکه حتی دلم هم نمیخواد هیچ جمله ای رو در جوابش بگم. چرا دوست دارم بگم ولی من دلم برات تنگ نشده. دیگه دوست هم ندارم. ولی فقط به ی استیکر ساده ی لبخند کفایت می کنم. خیلی ساده میشه آدم ها رو از قلبت بیرون کنی و براشون، فقط و فقط آرزوی خوب بکنی. می تونی چشماتو از اشک پر و خالی بکنی، ولی حق نداری دیگه برای اون آدم ها توی دلت جایی باز کنی.
دانشگاهم هفته ی دیگه شروع میشه. درسته که چند هفته قبل از تموم شدن ترم قبلم، تو دلم عزا گرفته بودم واسه ندیدن هم کلاسی هام، اما الان، اصلا دلم نمی خواد دوباره رو به رو بشم باهاشون. حتی با اون روزا بهترینشون. حتی با اون چشمای سبز. دلم می خواد همشون تموم بشن توی زندگی پیش روم. و فقط یادشون توی یه قسمتی از ذهنم باقی بمونه. زودتر از این که فکر کنم گذشتن و بایگانی کردن آدم ها رو دارم یاد می گیرم.
دانشگاه سال دیگه انگاری درست شده کارش. درسته که هیچ ذوق و شوقی ندارم واسش. اما راه دیگه ای هم نیست که دلم بخواد برم . عقلم میگه بهترین راه ممکن توی شرایط حال حاضره. کلا عقلم این روزا انگاری زیادی حرف می زنه. عوضش دلم یه گوشه نشسته زانوهاشو بغل کرده و بغ کرده.
میدونم که باید برای این ترم آماده باشم و همه ی نوشته های چینی که یادم رفته رو بشینم بخونم تا قبل ترم، می دونم که یه هفته هم یه هفته ست و باید کلی استفاده کنم ازش واسه زبان خوندن، می دونم که قول داده بودم به خودم ک کلی سنتور تمرین کنم توی این یه ماه تعطیلی، ولی دلم می خواد فقط این یه هفته رو رسوب کنم یه جا و هیچ کاری نکنم. هیچ کاری!
این زمستون، یه برف هم ندیدم! عوضش تا جایی که برای آدمی ممکن بود، ساختمون دیدم. برج، چراغ، نور !
انگاری سه ساله که اینجام ..
چرا هر عباری رو پس می زنم، یه تصویری از تو فقط پشتشه ... ؟